چراغ های رابطه
چراغ های رابطه تاریکند.... پرواز را بخاطر بسپار .... پرنده مردنیست ....
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط اقلیما |

 

انار امروز جزو لیست خریدم بود، بعداز کلی زیر و رو کردن انارهای میوه فروشی محله، فکر خوردنشون  با نمک فراوون و گلپر، تا بعد از تمام کردن کارهای بی ابتدا و بی انتهای خونه مشغولیت لذت بخشی بود.

 

خب، حالا خسته از پختن شام و پذیرایی از مهمون های بی دعوت عصر و جمع و جور بعدش و شستن ظرفها و بردن اشغالها و .... یه ظرف انار دون شده خیلی میچسبید.

 

بسم ا... ، یکی انتخاب کردم، برداشتم و شروع کردم اولش  خوب پیش می رفت، اما یواش یواش اناره وحشی شد انگار که تازه فهمید میخوام بخورمش و اون نمی خواست که خورده بشه. دونه هاش با هم مسابقه پرش ارتفاع گذاشته بودن.  از من اصرار و از اناره انکار. بالاخره بعداز اینکه سرامیک ها و فرش و پیرهن منو با خون خودش لاله گون کرد، همه دونه هاش توی ظرف آروم گرفتند.

 

منم فاتحانه با نمکدون و گلپر به خودم خسته نباشید می گفتم که در حین ریختن گلپر، درش باز شد و همه ی همه ی گلپرها عاشقانه ریختن توی ظرف انارم. ..... فقط نگاشون کردم و ....

 

 بله، بله، بله (با لهجه بابا شاه بخونید لطفا) همه انارها رو شستم، خب برای خوردنشون مگه راه دیگه ای هم بود؟ مصرانه انارهای خیس رو خوردم البته بدون نمک و گلپر .

 

جای شما خالی ، ولی به هر مشقتی که بود موفق شدم..

 

 

 

پ ن۱: در موقع خرید دقت کنید و انارهایی رو جدا کنید که وحشی نباشن.

پ ن ۲:  در صورت امکان از یکی بخواین که براتون انار دون کنه.

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط اقلیما |

 

 به آرومی منو بطرف خودش کشید و سرم رو گذاشت روی شونه هاش. گفت  گریه کن، هر چقدر که دوست داری. توی دلم آرزو می کردم که ای کاش بجای اینکه کنارم باشه، روبروم نشسته بود و می شد ساعتها ابری باشم.

 

گذاشت که ببارم بی وقفه، بی پرسش و بی چرا. نگران لباسش بودم، نکنه سیاهی مژه هام مهربونیش رو لو بده. خیلی پر حرفی کردم براش. از این شاخه به او شاخه، بی ربط و با ربط ، همه رو گوش داد، دلداریم داد. گاهی گونه هام رو نوازش می کرد و می گفت بازم بگو...

 

 صدای موزیک رو کم میکنه تا صدام رو بشنوه. نمی دونم میون گریه هام حرف می زنم یا میون حرفهام گریه  می کنم. دستم رو می بوسه و میگه: یخ کردی ....

 

بخاری رو روشن میکنه. گرمای مطبوعی  به صورتم میخوره، توی صندلی فرو می رم به جاده خیره میشم. به چراغهای سفیدی که با سرعت نزدیک می شن و به چراغهای قرمزی که به سرعت دور میشن. گفتم  تند نرو. نمی خواستم زمانم و جاده ، هیچ کدوم تموم بشن. حالم بهتر شده فقط به جاده نگاه می کنم، دلم سیگارمو میخواد.

 

گفت حالا نوبت منه و حرفهایی زد که شاید هیچ وقت به هیچ کسی نمی گفت. حرفهایی از جنس حرفهای من. گره هایی اگرچه باز نشدنی ولی ....

 

......

 

تمام راه ها، خیابون ها، جاده ها و بزرگراه هایی که منو از خودم دور و به اون نزدیک میکنه رو دوست دارم. مثل اون پل روی رودخونه ، توی یکی از شهرهای اطراف اینجا(اسمش نمی دونم چیه) ولی دوستش دارم وقتی بهش گفتم کلی خندید.

 

 گفت سبک شدی؟ بهتری ...؟

به چشماش نگاه کردم، سرعتش رو کم کرد و دوباره منو بطرف خودش کشید....

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط اقلیما |

جهان بی کمال یا در راهی دراز بسوی کمال یافتن نیست. نه، جهان در هر دم کامل است. هر گناه در درون خود آمرزش به همراه دارد. همه کودکان خرسال بالقوه پیران کهن سالند. همه شیرخوارگان مرگ را به همراه خود دارند و همه میرندگان زندگی جاوید را.

به هنگام فکر و ذکر ژرف میتوان گذر روزگار را به دور افکند. در یک دم همه گذشته و اکنون و آینده را با هم دید و آنگاه همه چیز نیک است. همه چیز کامل است، همه چیز برهمن است. هر چیز که هست نیک است.  چه مرگ، چه زندگی، چه گناه، چه پاکی و چه خردمندی چه دیوانگی، همه چیز بایسته است. همه چیز تنها نیازمند همرأیی من و همراهی من و دریافت مهر آمیز من است.

آنگاه همه چیز با من سازگار است و هیچ چیز نمی تواند به من آسیب رساند. از راه تن و جان خود فراگرفتم که گناه کردن برای من بایسته است، دریافتم که بایست دنبال خواسته و توانگری بکوشم و دچار دل آشوبه شوم و به ژرفای نومیدی درافتم تا بیاموزم که جهان را دوست بدارم و در برابر آنها ایستادگی نکنم و دیگر آن را با گونه ای جهان پنداری و دلخواه و در پنداری کمال برانگیزم اما آن را همچنان که هست بگذرانم، دوستش بدارم و شادباشم که درآنم زیرا ؛

مهرورزی بزرگترین و ارجمندترین چیزهای جهان است.

 هرمان هسه (سیذارتا)

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط اقلیما |

 

ای شب از رویای تو رنگین شده

 

 سینه از عطر توام سنگین شده

 

 ای بروی چشم من گسترده خویش

 

 شادیم بخشیده از اندوه بیش

 

 همچو بارانی که شوید جسم خاک

 

 هستیم زالودگی ها کرده پاک

 

 ای تپش های تن سوزان من

 

 آتشی در سایه مزگان من

 

 ای ز گندمزارها سرشارتر

 

 ای ز زرین شاخه ها پربارتر

 

 ای در بگشوده بر خورشید ها

 

 در هجوم ظلمت تردیدها

 

 با توام دیگر ز دردی بیم نیست

 

 هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

 

 این دل تنگ من و این بار نور؟

 

 هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

 

 

 ای دو چشمانت چمنزاران من

 

 داغ چشمت خورده بر چشمان من

 

 پیش ازینت گرکه در خود داشتم

 

 هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

 

 

 درد تاریکیست درد  خواستن

 

 رفتن و بیهوده خود را کاستن

 

 سر نهادن بر سیه دل سینه ها

 

 سینه آلبودن به چرک کینه ها

 

 در نوازش نیش ماران یافتن

 

 زهر در لبخند یاران یافتن

 

 زر نهادن در کف طرارها

 

 گم شدن در پهنه بازارها

 

 

 

  آه ای با جان من آمیخته

 

 ای مرا از گور من انگیخته

 

 چون ستاره با دو بال زرنشان

 

 آمده از دوردست آسمان

 

 از تو تنهائیم خاموشی گرفت

 

 پیکرم بو هم آغوشی گرفت

 

  جوی خشک سینه ام را آب تو

 

 بستر رگهام را سیلاب تو

 

 در جهانی اینچنین سرد وسیاه

 

 با قدمهایت قدمهایم براه

 

  

 

 ای بزیر پوستم پنهان شده

 

 همچو خون در پوستم جوشان شده

 

 گیسویم را از نوازش سوخته

 

 گونه هایم از هرم خواهش سوخته

 

 آه ای بیگانه با پیراهنم

 

 آشنای سبزه زاران تنم

 

 آه ای روشن طلوع بی غروب

 

 آفتاب سرزمین های جنوب

 

 آه ای از سحر شاداب تر

 

 از بهاران تازه تر سیراب تر

 

 عشق دیگر نیست این . این خیرگیست

 

 چلچراغی در سکوت وتیرگیست

 

 عشق چون در سینه ام بیدار شد

 

 از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

 این دگر من نیستم من نیستم

 

 حیف از آن عمری که با من زیستم

 

 ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

 

 خیره چشمانم براه بوسه ات

 

 ای تشنج های لذت در تنم

 

 ای خطوط  پیکرت پیراهنم

 

 آه می خواهم که بشکافم زهم

 

 شادیم یکدم بیالاید به غم

 

 آه می خواهم که برخیزم زجای

 

 همچو ابری اشک ریزم هایهای

 

  

 

 این دل تنگ من واین دود عود؟

 

 در شبستان زخمه های چنگ و رود؟

 

 این فضای خالی و پروازها؟

 

 این شب خاموش واین آوازها؟

 

 ای نگاهت لای لای سحربار

 

 گاهوار کودکان بی قرار

 

 ای نفسهایت نسیم نیمخواب

 

 شسته از من لرزه های اضطراب

 

 خفته در لبخند فرداهای من

 

 رفته تا اعماق دنیاهای من

 

  

 

 ای مرا با شور وشعر آمیخته

 

 اینهمه آتش به شعرم ریخته

 

 چون تب عشقم چنین افروختی

 

 لاجرم شعرم به آتش سوختی

 

 

 فروغ فرخزاد

دعا میکنم روحش تا همیشه در آرامشی ابدی باشد..

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط اقلیما |

امام حسين (ع) فرمود:

آنچه را طاقت نداري به عهده مگير، به آنچه نخواهي رسيد مپرداز، آنچه را قادر نيستي به شمار نياور، جز به اندازه اي که سود مي بري هزينه مکن، پاداش، جز به اندازه کارکرد خويش مخواه، جز به فرمانبرداري از خداي سبحان که به دست آورده اي شادمان مشو و جز آنچه که خود را براي آن شايسته مي بيني دريافت نکن.

 در مواردي که حق تو را ملزم مي سازد، بر آنچه نمي پسندي، شکيبا باش و در مواردي که هواي نفس  تو را فرا مي خواند، از آنچه دوست مي داري، خود را نگهدار.

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط اقلیما |

 

 

 

 

 

 

 

من خواب تعبیر شدنی توام...

 

 

غمگین نباش...

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط اقلیما |

 

 

 سلام بانو، سلام و سلامتی و تندرستی نثارت باد. نثار روح مهربان و جسم خسته ات.

 

بانو سالهاست که از تو دورم، اما در این دوری  روزی از یادم نرفته ای. در دوردستها و در فراسوی جاده ها جستجویت نمی کنم، چرا که تو با منی، تو در منی، هر چند که من در درونت زیسته ام، اما سالهاست که تو در منی.

 

تو که انیس و مونس تلخ و شیرینم بوده ای  و من چون لوحه ای در دستهای تو بوده ام، هر چه امروز کسی در من می خواند ، تو روزی نوشته ای، من دست نوشته توام.

 

مادرم، با شروع روزهای مادریم، تو را دیگر بار و دیگر گونه شناختم. بزرگی تو را و بزرگی عشقت را لمس کردم. تو را در بالینم، در قدم های نخستینم، در کلام اولم و در شگفتیهای کوچکم و اعجاز بوسه های تو بر دستها و پاهای زخمی ام یافتم.

 

تو چنان بودی که نفهمیدم چه کرده ای. حال تو را می یابم با همه عشق مادریت. به تو نگاه می کنم و صبوریت را اندازه می کنم و مهرت را.

 

با خودم می اندیشم «مگر دل آدمی تا کجا استعداد دوست داشتن دارد؟»

 

قرار شبهای بی قراریم و رازدار روزهای شادمانیم می خواهمت و هنوز هم برای آرامشم حضور تو را بهانه می کنم.

می بوسمت و می ستایمت و می خواهمت که بمانی، همیشه شاد، تندرست و خشنود...

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط اقلیما |
 

 

 

تنها مار می داند...

وقتی پوست می اندازیم

از همیشه کهنه تریم...

 

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط اقلیما |

ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید           کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید

 

 

کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید                تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید

 

چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید                  تو را مهمان ناخوانده به روزی صد هزار آید

 

کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید   چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آیدژ

 

بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید        ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید

 


کنون ما را بدان معشوق سیمین بر نیاز آید                به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید


بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی     ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نورو
ز

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط اقلیما |

مثل لحظه ای که باغ, در ترنم ترانه شکوفا میشود, غرق در شکوفه میشود
روزگارتان بهـار
لحظه هایتان پر از شکوفـه باد.
سال نـو مبارک