چراغ های رابطه
چراغ های رابطه تاریکند.... پرواز را بخاطر بسپار .... پرنده مردنیست ....
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, توسط اقلیما |

 

من عاشق خونه هایی هستم که کتابخونه دارن. آدمهایی این خونه ها هم متفاوتن. و رفت و آمد به این خونه ها دوست داشتنیه چون میشه مدتها با  کتاب ها سرگرم شد، تازه چند تا هم امانت گرفت.

مطلب پایین هم یک پاراگراف از کتاب امانت گرفته شده به نام «انگشت اشاره ات کجا را نشانه رفته است؟» نوشته: «دکتر حسین اسکندری»  که خواستم شما هم بخونیدش.

 

خدایا با ما سخن بگو!

شاید ما آدم ها تنها موجوداتی در عالم باشیم که بهترین شکل زبان را داریم. زبانی برای گفتن، برای ارتباط داشتن، زبانی برای ایجاد کردن شبکه ی عظیم ارتباط های انسانی.اما شاید باور نکنی عمیق ترین درد ما آدم ها در همین جاست. ما آدم ها اصلا نمی توانیم با هم حرف بزنیم. درد عمیق ما ناتوانی در گفتگو است. ما با هم نمی توانیم هم کلام بشویم. هر کلمه واژه واژه ی حرفهایمان منبع بی پایان سوء تفاهم ها میان ماست.

خدای من! ما تا با هم سخن نگفته ایم حس می کنیم بسیار نزدیکیم، اما با تولد اولین کلمه به بیگانگانی کنار هم تبدیل می شویم. خدایا با ما سخن بگو! سخن گفتن را دوباره بیامور! به ما کلمه بده! ما با کمبود واژه مواجه ایم. خدایا کلمات ما همه مرده اند. ما با واژه های مرده سخن می گوئیم. خدایا به ما کلمه های تازه بده! واژه های نو، کلمات زنده ای برای زندگی. خدایا ما با قحطی زندگی روبه روییم. خدایا ما دچار خشکسالی واژه هاییم. خدایا کلمه های تازه و نو، بر زمین خشکیده ی گفتگوهایمان ببار. خدایا روحت را دوباره بر زمین جاری کن. خدایا دوباره خودت را به زمین هدیه کن! خدای من ما دچار قحطی تو هستیم. خدای من بیا و دوباره زمین را سبز کن.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, توسط اقلیما |

 

" سخت است حرفت را نفهمند،
سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،
حالا میفهمم خدا چه زجری میکشد
وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،
اشتباهی هم فهمیده اند."

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, توسط اقلیما |

 

از زیر گذر که با سرعت بالا میام و به پل ... می رسم پشت چراغ قرمز هنوز هم دارم فکر می کنم که چقدر...

احساس خوبی ندارم!  تصمیم خودم رو می گیرم بجای چپ به راست می پیچم و از خونه دور می شم.

از خونه دور می شم و به تو نزدیک . بی اینکه بهت خبر بدم یا قرار بذارم .

میدونم نیستی اما میام، میام جای همیشگی .. چقددر تو رو کم دارم...  اینجا بوی تو رو میده ... صبر میکنم، چه صبر بی امیدی .... به مردم خیره میشم و کم کم  احساس بهتری می کنم.

برمی گردم . از همون راهی که اومدم اینبار با تو و یک لبخند به خونه نزدیک می شم ....

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, توسط اقلیما |

بنام تو

 

دیگر جوان نمیشوم ...

نه به وعده ی عشق ..

و نه به وعده ی چشمان تو ...

 

و دیگر به شوق نمی آیم ..

نه در بازی باد

و نه در رقص گیسوان تو ..

 

چه نامرادی تلخی !!!

و دریغا ..

چه تلخ فرو میریزم ..

با سنگینی این غربت عمیق ..

در سرزمین اجدادی خویش ...

 

و دریغا بر من

چگونه فراموش میشوند

سبدها و سفره هایی که سالهاست ...

نه سیب را میشناسند و نه مهربانی را ...

 

و دریغا بر من

چه لال و بی برگ و بال پیر میشوم

در این گستره ی تشویش

در این سوی دیوارهایی که از من دزدیده اند

سیب را و جان مایه ی سرود های جوانی را ...

 

" و دیگر جوان نمیشوم ..

نه به وعده ی این بهار که آمده است ...

و نه به وعده ی آن شکوفه های شکستنی ... !!! "

 

 محمدرضا عبدالملکیان

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 دی 1390برچسب:, توسط اقلیما |

 

می خواهمت دوباره مثل همیشه ی  خواهش هایم

می جویمت دوباره مثل همیشه ی جستجوهایم

و می یابمت در میان همه یافته های همیشه ام، جستجو ها و خواهش هایم ...

اما دور...

دوری از من و ...

مثل همیشه می گذرم از خودم ، از تو، از دوری تو  و همه دوری هایم.

شاید همین بودن و نبودنت دلیل همیشه ی هروله ام باشد...

.

.

.

بگذریم دوباره حالم بده....

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:, توسط اقلیما |

 

به همه تقویم ها لعنت می فرستم زیرا که یادآور حدیث تکرار مکررات روزهای بلند و کشداری هستندکه روحم را می فرسایند.

تمام روزهای  طولانی که آرزو می کنم در یک روز خلاصه شوند، من نماز روز آخرم  را شکرگزارانه تر از همیشه میخوانم که پایان همه چیز باشد، پایان تمامی روزها، آرزوها،  رازها، نیازها و ...

اشکهایم به نومیدی بدل می شوند و بجای فرو ریختن، فرو خورده می شوند تا در شمایلی تازه نمود عینی پیدا کنند... درک می کنی؟

چشمهایم را می بندم- هیچ رویایی ندارم. هیچ .. حس می کنی؟

خداوندا به من نگاه کن، صدایم را بشنو، مرا در آغوش گیر، خسته ام، میخواهم در آغوشت زار زار گریه کنم، نوازشم کن، دلداریم بده، همه امیدم به توست و آنچه در دستهای توست. تو مرا خوب می شناسی و هیچ چیز از تو پوشیده نیست. مرا در شولای محبتت بپوشان و از سرمای زمین نفرین شده رهایم کن. آمین

« سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد.»

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, توسط اقلیما |

 

دختران روستا به شهر فکر می کنند،

دختران شهر در آرزوی روستا می میرند،

مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند،

مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند،

پروردگارا،

کدامین پل ، در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد؟

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, توسط اقلیما |

 

حافظ

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود                     ورنه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود

من دیوانه چو زلف تو رها می کردم                        هیچ لایق ترم از حلقه زنجیر نبود

یارب این آینه حسن چه جوهر دارد                         که درو آه مرا قوت تأثیر نبود

سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم                     چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود

نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست                      خوش تر از نقش تو در عالم تصویرد

  تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم                      حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع             جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود                       
                           .....
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, توسط اقلیما |

حتی یک نگاه

 

یه صبح خوب از خواب بلند میشی و می بینی همه چی آرومه، غصه ها خوابیدن، چقدر خوشبختی و خلاصه همه چی مطابق میلته، اگر لبخند بزنی، تو خونه یه جوری نگات می کنن ...
 اگه از خونه بیایی بیرون و از کنار یه رهگذر رد بشی و لبخند بزنی فکر میکنه یا به اون میخندی یا...
اگر هم پشت فرمون باشی و از منظره های اطرافت لذت ببری و لبخند بزنی راننده ماشین کناری بهت خیره میشه...
یا حتی اگر با لبخند به ماشین پشت سری راه بدی، حتما تا یه مسیری دنبالت میاد و ول کن نیست...
تازه اگه به پلیس های سر چهارراه هم با لبخند نگاه کنی سریع شماره تو حفظ می کنن...
....
همه از دیدن یه آدم متبسم تعجب میکنن! میگی نه امتحان کن... و جوابشو برام بنویس...
فقط یکی هست که بدون تعجب و با مهربونی بهت میگه وقتی میخندی از همیشه زیباتر میشی...
 
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, توسط اقلیما |

 کوچه به گوچه ذهنم گذرگاه توست

اینک معبری شده ام که تو در من میگذری

و من بر صلیب اراده ات

مثل عشق مصلوب می شوم...