چراغ های رابطه
چراغ های رابطه تاریکند.... پرواز را بخاطر بسپار .... پرنده مردنیست ....
|
|
من عاشق خونه هایی هستم که کتابخونه دارن. آدمهایی این خونه ها هم متفاوتن. و رفت و آمد به این خونه ها دوست داشتنیه چون میشه مدتها با کتاب ها سرگرم شد، تازه چند تا هم امانت گرفت. مطلب پایین هم یک پاراگراف از کتاب امانت گرفته شده به نام «انگشت اشاره ات کجا را نشانه رفته است؟» نوشته: «دکتر حسین اسکندری» که خواستم شما هم بخونیدش. خدایا با ما سخن بگو! شاید ما آدم ها تنها موجوداتی در عالم باشیم که بهترین شکل زبان را داریم. زبانی برای گفتن، برای ارتباط داشتن، زبانی برای ایجاد کردن شبکه ی عظیم ارتباط های انسانی.اما شاید باور نکنی عمیق ترین درد ما آدم ها در همین جاست. ما آدم ها اصلا نمی توانیم با هم حرف بزنیم. درد عمیق ما ناتوانی در گفتگو است. ما با هم نمی توانیم هم کلام بشویم. هر کلمه واژه واژه ی حرفهایمان منبع بی پایان سوء تفاهم ها میان ماست. خدای من! ما تا با هم سخن نگفته ایم حس می کنیم بسیار نزدیکیم، اما با تولد اولین کلمه به بیگانگانی کنار هم تبدیل می شویم. خدایا با ما سخن بگو! سخن گفتن را دوباره بیامور! به ما کلمه بده! ما با کمبود واژه مواجه ایم. خدایا کلمات ما همه مرده اند. ما با واژه های مرده سخن می گوئیم. خدایا به ما کلمه های تازه بده! واژه های نو، کلمات زنده ای برای زندگی. خدایا ما با قحطی زندگی روبه روییم. خدایا ما دچار خشکسالی واژه هاییم. خدایا کلمه های تازه و نو، بر زمین خشکیده ی گفتگوهایمان ببار. خدایا روحت را دوباره بر زمین جاری کن. خدایا دوباره خودت را به زمین هدیه کن! خدای من ما دچار قحطی تو هستیم. خدای من بیا و دوباره زمین را سبز کن.
" سخت است حرفت را نفهمند،
از زیر گذر که با سرعت بالا میام و به پل ... می رسم پشت چراغ قرمز هنوز هم دارم فکر می کنم که چقدر... احساس خوبی ندارم! تصمیم خودم رو می گیرم بجای چپ به راست می پیچم و از خونه دور می شم. از خونه دور می شم و به تو نزدیک . بی اینکه بهت خبر بدم یا قرار بذارم . میدونم نیستی اما میام، میام جای همیشگی .. چقددر تو رو کم دارم... اینجا بوی تو رو میده ... صبر میکنم، چه صبر بی امیدی .... به مردم خیره میشم و کم کم احساس بهتری می کنم. برمی گردم . از همون راهی که اومدم اینبار با تو و یک لبخند به خونه نزدیک می شم ....
بنام تو دیگر جوان نمیشوم ... نه به وعده ی عشق .. و نه به وعده ی چشمان تو ... و دیگر به شوق نمی آیم .. نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو .. چه نامرادی تلخی !!! و دریغا .. چه تلخ فرو میریزم .. با سنگینی این غربت عمیق .. در سرزمین اجدادی خویش ... و دریغا بر من چگونه فراموش میشوند سبدها و سفره هایی که سالهاست ... نه سیب را میشناسند و نه مهربانی را ... و دریغا بر من چه لال و بی برگ و بال پیر میشوم در این گستره ی تشویش در این سوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را و جان مایه ی سرود های جوانی را ... " و دیگر جوان نمیشوم .. نه به وعده ی این بهار که آمده است ... و نه به وعده ی آن شکوفه های شکستنی ... !!! " محمدرضا عبدالملکیان
می خواهمت دوباره مثل همیشه ی خواهش هایم می جویمت دوباره مثل همیشه ی جستجوهایم و می یابمت در میان همه یافته های همیشه ام، جستجو ها و خواهش هایم ... اما دور... دوری از من و ... مثل همیشه می گذرم از خودم ، از تو، از دوری تو و همه دوری هایم. شاید همین بودن و نبودنت دلیل همیشه ی هروله ام باشد... . . . بگذریم دوباره حالم بده....
به همه تقویم ها لعنت می فرستم زیرا که یادآور حدیث تکرار مکررات روزهای بلند و کشداری هستندکه روحم را می فرسایند. تمام روزهای طولانی که آرزو می کنم در یک روز خلاصه شوند، من نماز روز آخرم را شکرگزارانه تر از همیشه میخوانم که پایان همه چیز باشد، پایان تمامی روزها، آرزوها، رازها، نیازها و ... اشکهایم به نومیدی بدل می شوند و بجای فرو ریختن، فرو خورده می شوند تا در شمایلی تازه نمود عینی پیدا کنند... درک می کنی؟ چشمهایم را می بندم- هیچ رویایی ندارم. هیچ .. حس می کنی؟ خداوندا به من نگاه کن، صدایم را بشنو، مرا در آغوش گیر، خسته ام، میخواهم در آغوشت زار زار گریه کنم، نوازشم کن، دلداریم بده، همه امیدم به توست و آنچه در دستهای توست. تو مرا خوب می شناسی و هیچ چیز از تو پوشیده نیست. مرا در شولای محبتت بپوشان و از سرمای زمین نفرین شده رهایم کن. آمین « سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد.»
دختران روستا به شهر فکر می کنند، دختران شهر در آرزوی روستا می میرند، مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند، مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند، پروردگارا، کدامین پل ، در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد؟
حافظ قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
.....
یه صبح خوب از خواب بلند میشی و می بینی همه چی آرومه، غصه ها خوابیدن، چقدر خوشبختی و خلاصه همه چی مطابق میلته، اگر لبخند بزنی، تو خونه یه جوری نگات می کنن ...
اگه از خونه بیایی بیرون و از کنار یه رهگذر رد بشی و لبخند بزنی فکر میکنه یا به اون میخندی یا...
اگر هم پشت فرمون باشی و از منظره های اطرافت لذت ببری و لبخند بزنی راننده ماشین کناری بهت خیره میشه...
یا حتی اگر با لبخند به ماشین پشت سری راه بدی، حتما تا یه مسیری دنبالت میاد و ول کن نیست...
تازه اگه به پلیس های سر چهارراه هم با لبخند نگاه کنی سریع شماره تو حفظ می کنن...
....
همه از دیدن یه آدم متبسم تعجب میکنن! میگی نه امتحان کن... و جوابشو برام بنویس...
فقط یکی هست که بدون تعجب و با مهربونی بهت میگه وقتی میخندی از همیشه زیباتر میشی...
کوچه به گوچه ذهنم گذرگاه توست اینک معبری شده ام که تو در من میگذری و من بر صلیب اراده ات مثل عشق مصلوب می شوم...
|
قالب های نازترین جوک و اس ام اس زیباترین سایت ایرانی جدید ترین سایت عکس نازترین عکسهای ایرانی بهترین سرویس وبلاگ دهی وبلاگ دهی LoxBlog.Com |